هوالباقی
باگریه می آییم واز آمدنمان میخندند کاش بالبخند برویم هرچند از فراغمان بگریند...
سال اول تو کلاس ادبیات که طنزمو خوندم چه آسوده خاطرخندیدیم هنوز چهار سال تموم نشده که
امشب شور وشوق جشن ازدواج مژگان که از سرزمین وحی برگشته همراه شده با شادی وشکر
مادر شدن دوتا از بچه های دیگه؛نبود مرجان بخاطربیماریش ورفتن سیده فاطمه همراه پسرش امیرعلی به سفری
دور ودراز که مبداش دیار فانی بودو مقصدش دیار باقی....
آمدن ها،باهم بودن ها،پیوندها،دل کندن ها،عازم شدن ها،وماندن یادها....
شاید خلاصه ی زندگی باشد...تا بفهیم تنها او باقی ست